چه بگویم؟ هیچ... در کنج عزلتی عاریه در خرابات جهان، از سیر آفاق و انفس فارغ، مبهوت اقیانوس ژرف کهکشان‌ها، شب‌های اسارت در سیاره‌ی دشمن را با چراغ معرفت روشن نگاه می‌دارم. استاد و حامی فراوان و گوش شنوا نایاب... 

حافظ و سعدی و خیام و شاهدان قبل از من، بسیار بهتر سخن گفته‌اند:

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست، در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

چیست این سقف بلند ساده‌ی بسیارنقش، زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست...

******

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز، کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی خبرانند، کآن را که خبر شد خبری باز نیامد

******

اجرام که ساکنان این ایوانند، اسباب تردد خردمندانند

هان تا سر رشتهٔ خرد گم نکنی، کآنان که مدبرند سرگردانند 

***

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم، از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

رهرو منزلِ عشقیم و ز سرحد عدم، تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم...