در این غروب تابناک، قرن طلایه‌داران به پایان می‌رسد، اما طلوع جاودانه‌ی خورشیدش، در آغاز این قرن سیاهی و تباهی - قرن معتبر شدن گدایان- همچون شمعی همواره روشن است که شب درازِ سوگواران زندگی را روشنی می‌بخشد. در سده‌ای که پیش رو داریم، دست غارتگر فلک بیش از هر زمان دیگری به یغماگری مشغول است. از تلخ کردن کام آزادگان گرفته، تا نهادن زمام مراد به دست نادان‌هایی که هر روز تعدادشان افزون می‌گردد. فقرا فقیرتر می‌شوند، ستمکاران ستمکارتر و سقف گردون نه به آه مظلوم خواهد شکافت و نه به ظلم ظالم...

 حال که  سهم ازل را بی حضور من قسمت کردند و بلای بلی را در مستی و بی‌خبری به جانم انداختند، دوران نوین تاریکی را آنگونه که خود می‌خواهم آغاز می‌کنم: در عین هوشیاری و آگاهی، تا ابد به دور از سفره آلوده به سالوسِ ستم‌کیشان و سرسپردگانِ زر و زور، سکه‌سازان و سنگدلان، سوداگران دنیا و عقبی و از شر قلوب بیمار سیاه‌دلان، پناه می‌برم به سیاهی ژرف‌ترین سیاهچاله‌های کهکشان...از سین‌های این غریبستان، سابقه‌ی ازل مرا بس، سوختن و ساختن در سوگ سازهای کوک و خموش در هیاهوی سازهای ناکوک...از سرآغاز تا سرانجام، سرمستِ ساغرِ معرفت، در رکاب ساربان سلوک، راهیِ سایه‌سار سیمرغ... هان! ای سرنوشت! ساز من با تو کوک نخواهد شد و از تو سبقت خواهم گرفت، همچون تیری که از چله‌ی کمان رهیده است....

«احسن الحال» را نگاه دار برای همان‌هایی که بهشت را با زهد و ریا وجب می‌کنند، از دیوار حاشا بالا می‌روند و پس از سفید کردن روی شمر، پرچم حسین بر در خانه عَلَم می کنند... یا روشنفکران قلابی و تاریکدلی که به موسیقی موتزارت و باخ گوش می‌دهند و به زر ناسره افسارشان را! قلب شان سکه‌ی قلب است، چشم دارند اما نمی‌بینند، گوش دارند اما نمی‌شنوند...اصلاً تو اهل قالی، حال چه دانی چیست؟ آن هم حال «سوته دلان»...دست تو به اسیران خاک و آجرپرستان می‌رسد، اما هر قدر که بچرخی، به گرد پای «درویش خرسند» نخواهی رسید، که تو اسیر دوازدهی و من «آن» هستم...

غزال رمضانی، فصل همیشه بهار کهکشان

چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود              زانکه دو چندان که ویم، گرچه چنین مختصرم

مولانا