طوفان را دوست دارم. طوفانهای کیهانی آدم را با خود به جاهایی میبرند که رفتنش از عهدهی پای آدمیزاد بر نمیآید... بالاخره طوفانی که منتظرش بودم از راه رسید و مرا برد به قلب کهکشان کودکی...کهکشانی که مدتهاست ساکنش هستم، اما چند وقتی بود از قلبش دور شده بودم و در سیاهچالهای گرفتار...البته سیاهچالهی خوبی بود، از دور همه چیز واضحتر دیده میشود، مخصوصاً پوچی تمام فلسفهبافیها در این ذره غبار. من هم دیگر نمیخواهم چیزی بدانم، نوری ببینم یا صدایی بشنوم...فقط میخواهم یک صدابشنوم و درخشش یک ستاره را ببینم: ستارهی تپندهی قلب کهکشان