هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود
از تو در ده سال شاها، بیش از آن آمد پدید...
امیر معزی
چشم بر هم زدم و ده سال گذشت و اگر در سایهی شاهنشاه معرفت نبودم، بیتردید حاصل گذر عمر و جور روزگار، چیزی جز افسوس روزهای از دست رفته نبود... اما عجب نیست که سال و ماه دیگر نمیگذرد، بلکه من میگذرم... از منظومهها، بینظمیها، کهکشانها، سیاهچالهها و تمام حقایق یا توهماتی که چرخ ثابت زمان، به چشمان حیرانمان تحمیل میکند. هر چند در قالب انسانی تجربیات ناخوشایندی با سارقان روح داشتم، اما هر بار بیشتر مطمئن میشدم که معرفت، چنان گنج گرانبهاییست که دیگران را اینچنین به کمینگاه میکشاند.