آنچه که خواندن یک کتاب پلیسی را جذاب میکند، مهارت نویسنده در ایجاد پیچ و خمهای مناسب در داستان و طرح معما برای ذهن خواننده است. در طول سالیان دراز نویسندگان زیادی چهرههای متفاوتی در این عرصه خلق کردهاند. از شرلوک هلمز معروف کانوندویل گرفته تا قهرمانان آگاتا کریستی و نویسندگان معاصر دیگر، پترسون با خلق شخصیت آلکس کراس که هم یک روانشناس است و هم پلیس؛ چهرهای را به خوانندگان ژانر پلیسی معرفی کرده که در داستانهای این مجموعه از او به عنوان شرلوک هلمز قارهی امریکا یاد میشود.
تبحر پترسون در داستانپردازی آنچنان قصه را پیش میبرد و شاخ و برگ میدهد که خواننده تا آخرین فصل کتاب نمیتواند پایان آن را حدس بزند و این عنصری است که نویسندگان معدودی به آن دست یافتهاند.
در ادامه بخش کوتاهی از آغاز داستان آورده شده:
" هانا ویلیس در ویرجینیا دانشجوی سال دوم حقوق بود و به نظر میرسید آیندهی پیش روی او بسیار درخشان باشد، مگر به خاطر یک چیز و آن هم مرگی نابهنگام در میان جنگلی تاریک و مه آلود و ملالتبار.
او به خودش گفت برو هانا فقط برو. فکر نکن، آه و ناله و گریه کردن در حال حاضر به تو کمکی نمیکنه، اما شاید دویدن و ادامه دادن به مسیر بیشتر مفید باشه.
هانا در میان تاریکی به راهش ادامه میداد تا زمانی که دستش تنهی درختی دیگر را لمس کرد. او بدن دردآلودش را به آن تکیه داد و میخواست قدرتی دوباره پیدا کند تا نفسش تازه شود. سپس چند قدم دیگر به جلو برداشت.
به رفتن ادامه بده و گر نه همینجا درست وسط این جنگل تاریک میمیری، به همین سادگی.
گلوله جایی در پشتش اصابت کرده و هر حرکت و نفس او را تبدیل به مشقتی طاقتفرسا کرده بود. دردی بسیار بیشتر از آنی که هانا میتوانست تجسم کند. تنها فکر اصابت گلولهی دوم یا شاید چیزی بدتر از آن بود که باعث میشد سر پا بماند و به راهش ادامه دهد.
خدایا، جنگلهای اینجا سیاه سیاه بودند، تاریک و ظلمانی. هلال کوچک ماه مانند گلی پژمرده روی جنگل انبوه آویخته بود و هالهای ضعیف از نور را روی زمین منعکس میکرد. درختها تنها مثل سایههایی مبهم معلوم میشدند و بوتهها و خارهای زیرشان کاملاً در تاریکی فرو رفته بود. همین امر باعث می شد همانطور که او به جلو میرفت، پاهایش زخمی و خون آلود شوند. نیم چکمههای کوتاه و سیاه رنگی که به پا کرده بود و بسیار گران هم بودند، حالا دیگر به پایش نبودند بلکه از شانهاش آویزان شده بودند.
در عین حال هیچکدام از اینها مهم نبود و هانا حتی به آن فکر هم نمیکرد. تنها فکر واضحی که از میان آن همه درد هنوز هم ذهنش را به خود مشغول کرده بود، وحشت محض بود. برو دختر! به راهت ادامه بده. باقی فقط کابوسی نامفهوم و بیصدا بود.
کتاب "من آلکس کراس هستم" در سال 1389 توسط نشر وانیا به چاپ رسیده است