سکوت دیگر بس است! مدتهاست از خرید کتاب میترسم، چرا؟ چون با ورق زدن هر صفحه بیشتر و بیشتر تأسف میخورم. گاهی از نگارش، گاهی ترجمه، ویرایش و حتی سادهترین مسئلهای مثل صفحهآرایی، همه چیز ایراد دارد. نمیدانم این تب آفرینش چیست که همه جا را فرا گرفته و همه میخواهند کتاب بنویسند، شعر بگویند، کلیپ بسازند، خواننده شوند، به تهیهکننده پول بدهند و بازیگر بشوند و و و ....
ظاهراً از همه چیز فقط نامی باقی مانده و هر مقولهای مد روز شده است، مثل وطن...چه بسیارند نشرهای صاحبنامی که فقط به خاطر شهرتشان، ترجمههایی مفتضحانه و ویرایشهایی از آن بدتر را روانهی بازار کتاب میکنند و خوانندگان هم با اعتماد به نام نشر، آنها را میخرند و کتاب به چاپ چندباره میرسد . نمونهاش آثار آنا گاوالدا با ترجمهی الهام دارچینیان که توسط نشر قطره به چاپ رسیده و متأسفانه که متأسفانه است! خوب پراید هم در ایران ماشین پرفروشیست، آیا باعث میشود به این نتیجه برسیم که ماشین فوقالعادهای است؟ فقط دو نتیجه گیری ممکن است: یا خریدار پراید احمق است و عقل ندارد، یا به هر دلیل مجبور است چون محتاج نان شب است و با همین قراضه اموراتش میگذرد. من با گروه دوم هیچ کاری ندارم، اما گروه اول: خلایق هر چه لایق...گفتهاند مرگ حق است، پراید فقط وسیله است!
اما کتاب نان شب نیست...
و حالا تراژدی شهر خرسها یا بیرتاون، تازهترین اثر فردریک بکمن که باید بگویم متأسفانه با ترجمهی من روانهی بازار کتاب شده:
نمیگویم کارم بینقص است، اما چه دردی دارد وقتی ترجمهای به نسبت روان و خوانا به دست انتشارات بدهی، و بعد ویراستار یا بهتر بگویم ویراستارنمایی بیسواد به نام پریوش طلایی آن را به چنان افتضاحی تبدیل کند که نخواهی حتی چشمت به کتاب بیفتد.
هر چند از ویرایش کتابهای قبلی که با نشر آوای چکامه به انتشار رسید راضی نبودم و با سبک و سیاق من فاصله داشتند و گاهی پاورقیهای شگفتانگیزی هم در آنها به چشم میخورد! اما با مقدار بسیار زیادی اغماض قابل تحمل بودند! از طرفی کتابها به صورت همزمان چاپ شدند و فرصتی برای من نبود تا بتوانم اشکالات کتاب را شخصاً اصلاح کنم. اما ویرایش کتاب شهر خرسها که همین دیروز به دستم رسید، آنقدر وحشتناک و نابخشودنیست که به عنوان مترجم اثر دیگر نتوانستم سکوت کنم. دوستان عزیزم، کتابی که میبینید فقط اسمی از من دارد و نشانی از قلم من و البته فردریک بکمن در آن به چشم نمیخورد.
ناویراستار نامحترم حتی آنقدر به خودشان اطمینان داشتند که مقدمهی مرا هم عوض کرده و بهار زرین را به پاییز زرین بدل فرمودهاند! ساختار تمام جملات و زمانشان طوری به هم ریخته که تأکیدهای نویسنده کاملاً از بین رفته. جملات محاوره هم شاهکاری شدهاند که جایش اینجا نیست! کتابی که هر صفحهاش را باز کنی و اولین چیزی که ببینی غلطهای جملهبندی و نگارشی باشد، فقط به درد پاک کردن شیشه میخورد. درختان، شرمندهام...