جنوب مرز، غرب خورشید اثر هاروکی موراکامی منتشر شد
این کتاب همچون دیگر آثار موراکامی روایتی از سادگیهای پیچیده است. شاید بتوان تفاوت این کتاب با دیگر آثار او را رونمایی بیپرده از شخصیت خودش دانست، زیرا دنیای پر از تضاد تک فرزندی را به تصویر میکشد که در گذر از عشق، با پیچیدگیهای بیشتری نیز مواجه میشود. عشقی که به تعبیر نویسنده حتی اگر ستارهاش به خاموشی گراییده، اما نورش همچنان میدرخشد و ره میپیماید.
هاجیمه -شخصیت اصلی داستان- صاحب کلوپ جاز است و موراکامی نیز خود در برههای از زندگیاش به چنین کاری مشغول بود. باید گفت جنوب مرز، غرب خورشید یکی از موسیقاییترین آثار اوست و نه تنها نامش برگرفته از یک ترانهی قدیمی است، بلکه روایت سرتاسر آمیخته با آهنگ و ترانه و سپری شدن بسیاری از لحظات داستان در کلوپ جاز، خواننده را ناخودآگاه غرق در اقیانوس موسیقی میکند.
ترجمهی این اثر نیز همچون دیگر کتابهایم تجربهای متافیزیک شد. . . من نیز چون موراکامی به جرگهی تکفرزندان تعلق دارم و بازگویی خاطرات و ادراکاتم از جهان و مواجهه با پیشداوری دیگران از زبان او، تجربهای منحصربهفرد بود و چقدر شگفتزده شدم هنگامی که ترانهی روزگار کودکیام را نوستالژی دو کودک داستان یافتم. . .
همانگونه که در مقدمهی کتاب نیز ذکر کردهام، میتوانید برخی از آثار موسیقی ذکر شده در کتاب را در رادیو جنوب مرز، بشنوید و دانلود کنید.
این کتاب به صورت الکترونیک و با فرمت Epub (مناسب مطالعه در تبلت، موبایل و کامپیوتر) منتشر شده و علاقمندان به آثار موراکامی میتوانند نسخهی الکترونیک کتاب جنوب مرز، غرب خورشید را از سایت کتابراه یا طاقچه دانلود کنند. لازم به ذکر است عضویت در این سایتها رایگان بوده و پس از نصب نرمافزار کتابخوان، میتوانید کتاب را به کتابخانهی خود اضافه کنید.
پینوشت: در حال حاضر کتاب فقط از طریق کتابراه در دسترس علاقهمندان است.
در ادامه بخشی از کتاب جنوب مرز، غرب خورشید ارائه شده است:
". . . در منزل شیماموتو یک گرامافون استریوی آخرین مدل در اتاق نشیمن وجود داشت و من به خانهی آنها میرفتم تا با هم موسیقی گوش کنیم. آن گرامافون بسیار خوب بود، اما کلکسیون معدود پدرش حق آن گرامافون بینظیر را ادا نمیکرد. تمام آنچه که او داشت، پانزده صفحه بود که عمدتاً موسیقی کلاسیک سبُک بود. ما هزاران بار به آن پانزده صفحه گوش کردیم و حتی امروز هم میتوانم آن موسیقیها را به خاطر بیاورم، تکتک نتهایشان را. . .
شیماموتو مسئول صفحات گرامافون بود. او هر کدام از آنها را از جلدشان بیرون میآورد، با دقت و بدون اینکه انگشتش به شیارهای صفحه بخورد آن را روی گرام میگذاشت و پس از اینکه سوزن را با یک برس کوچک تمیز میکرد تا مطمئن شود هیچ گرد و خاکی ندارد، آن را به آرامی روی صفحه قرار میداد. هنگامی که موسیقی تمام میشد، صفحه را اسپری میکرد و با یک پارچهی نرم تمیز مینمود. نهایتاً آن را در جلدش میگذاشت و در جای مناسبی در قفسه قرار میداد. پدرش این فرآیند را به او آموزش داده بود و او هم دستوراتش را با نگاهی بسیار جدی دنبال میکرد. چشمهایش باریک میشدند، نفسش در سینه حبس میشد و من در حالیکه روی مبل نشسته بودم، حرکات او را تماشا میکردم. سپس هنگامی که صفحه در جای امن خود قرار میگرفت، به سویم میچرخید و لبخند کوچکی به من میزد. هر بار این فکر مرا تکان میداد که: او با یک صفحهی گرامافون سر و کار ندارد، بلکه روحی شکننده را در یک بطری شیشهای قرار میدهد.
ما در خانهمان گرامافون یا صفحه نداشتیم. والدین من زیاد اهل موسیقی نبودند. در نتیجه من همیشه با یک رادیوی کوچک پلاستیکی موج AM، به موسیقی گوش میکردم. راک اند رول سبک مورد علاقهی من بود، اما طولی نکشید که از موسیقی کلاسیک شیماموتو لذت بردم. این موسیقی جهانی دیگر بود که جاذبههای خود را داشت، اما بیشتر به این خاطر عاشق این سبک از موسیقی شدم که «او» نیز بخشی از این دنیا بود.
هفتهای یکی دو بار او و من روی مبل مینشستیم و در حال نوشیدن چایی که مادرش برایمان درست میکرد، بعدازظهر را به گوش دادن اُوِرتورهای رُسینی ، پاستورال بتهوون و سوییت پییر جینت میگذراندیم. مادرش از اینکه من به آنجا میرفتم، خوشحال بود. او خوشحال بود که دخترش بلافاصله پس از انتقال به یک مدرسهی جدید، دوستی پیدا کرده و گمان میکنم اینکه من لباسهای تمیز میپوشیدم نیز به این نکته کمک میکرد. صادقانه بگویم نمیتوانستم زیاد خود را به مادرش نزدیک کنم. این احساس هیچ دلیل خاصی نداشت. او همیشه با من مهربان بود، اما من میتوانستم اندکی آزردگی را در صدایش شناسایی کنم که همین امر مرا در حاشیه نگاه میداشت.
از میان تمام صفحات پدرش، یکی را که از همه بیشتر دوست داشتم مربوط به کنسرتوهای لیست بود. در هر طرف صفحه یک کنسرتو وجود داشت. من به دو دلیل این صفحه را دوست داشتم. اول از همه جلد صفحه زیبا بود و دوم اینکه هیچکس در اطراف من -مسلماً به جز شیماموتو- هرگز به کنسرتوهای لیست گوش نمیکرد. این ایده مرا به هیجان میآورد. من دنیایی یافته بودم که هیچکس دیگری از اطرافیانم آن را نمیشناخت، یک باغ مخفی که فقط من اجازهی ورود به آن را داشتم. من احساس اوج میکردم، گویی به بُعد دیگری از وجود صعود کرده و متعالی شده بودم.
و خودِ موسیقی نیز شگفت انگیز بود. اولین برداشت من این بود که غلوآمیز، مصنوعی و حتی غیر قابل درک است. اما کمکم با تکرار شنیدنش، تصویری مبهم در ذهن من شکل گرفت، تصویری که معنایی داشت. هنگامی که چشمانم را میبستم و تمرکز میکردم، موسیقی مانند مجموعهای از چرخابها به سویم میآمد. یک چرخاب شکل میگرفت و یکی دیگر از آن متولد میشد. و دومی با سومی در هم میآمیخت. اکنون متوجه میشوم که آن چرخابها دارای یک ویژگی مفهومی و آبستره بودند. من بیش از هر چیز دیگری میخواستم در مورد آنها به شیماموتو بگویم. اما آنها بسیار فراتر از زبان معمولی بودند. مجموعه لغاتی کاملاً متفاوت برای توصیفشان مورد نیاز بود و من هیچ نظری نداشتم که از کجا میشد چنین واژگانی را یافت. بیش از همه نمیدانستم آیا بیان اینکه چه احساسی دارم، ارزش تبدیل به واژگان را دارد یا خیر. متأسفانه دیگر نام پیانیست را به خاطر نمیآورم. تمام چیزی که به یاد دارم، جلد رنگارنگ و درخشان صفحه، و وزن آن بود. صفحه به شیوهای اسرارآمیز ضخیم و سنگین بود.
مجموعهی موسیقی آنها همچنین شامل دو صفحه از نت کینگ کول و بینگ کرازبی بود. ما به آن دو نیز زیاد گوش میکردیم. صفحهی کرازبی شامل ترانههای کریسمسی بود که در هر فصلی از شنیدنشان لذت میبردیم. اینکه چگونه میتوانستیم از شنیدن دوباره و دوبارهی ترانههایی مثل آنها لذت ببریم، مضحک است.
یک روزِ دسامبر، نزدیک به کریسمس، من و شیماموتو مثل همیشه روی مبل اتاق نشیمن نشسته بودیم و به موسیقی گوش میکردیم. مادرش برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بود و ما تنها بودیم. یک بعدازظهر تیره و تار و ابری زمستانی بود. اشعهی خورشید با حالتی اندک مهآلود از میان لایههای ضخیم ابرها میدرخشید. همه چیز مات و بیحرکت به نظر میرسید. نزدیک به شفق بود و اتاق به تاریکی شب شده بود. یک بخاری نفتی اتاق را در نور قرمز و ضعیف خود غرق کرده بود. نت کینگ کول در حال خواندن ترانهی «تظاهر کن» بود. مسلماً آن موقع هیچ نظری نداشتیم که معنای آن ترانهی انگلیسی چیست. آن ترانهها برای ما بیشتر شبیه به یک افسون بودند. اما من آن را بسیار دوست داشتم و از آنجا که بارها شنیده بودمش، میتوانستم چند خط اولش را تقلید کنم:
“Pretend you’re happy when you’re blue
It isn’t very hard to do…”
«وقتی که ناراحتی، تظاهر کن شاد هستی
انجام این کار خیلی مشکل نیست. . .»
ترانه و لبخند دلنشینی که همیشه صورت شیماموتو را روشن میکرد، برای من یکی و مترادف هم بودند. به نظر میرسید متن ترانه بیانگر دیدگاهی خاص نسبت به زندگی است، هر چند بارها برایم سخت بود زندگی را به این شکل ببینم. . . "