کتاب الکترونیک «تعلیمات دن خوان» اولین کتاب از مجموعه آثار «کارلوس کاستاندا» منتشر شد.
مجموعه آثار این نویسندهی مشهور امریکایی که اصالتاً اهل پرو است، همواره مورد علاقهی دوستداران کتب مربوط به عرفان و مسائل ماوراءالطبیعه بوده و میتوان کاستاندا را جزو اولین کسانی دانست که در روایتی اینچنین مفصل، به طریق معرفت سرخپوستان و شرح آیینهای باستانی ایشان پرداختهاند.
کارلوس کاستاندا که در رشتهی مردمشناسی تحصیل میکرد، به واسطهی تحقیق و پژوهش با مکاتب عرفانی سرخپوستان مکزیک آشنا شد و این امر به آشنایی او با دُن خوان ماتوس، یک سرخپوست سونورایی، انجامید که مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر داد. او تجربیات خود را در چندین کتاب به انتشار رساند و البته جنجال زیادی در جهان بر پا کرد. بسیاری معتقد بودند دن خوان یک شخصیت خیالیست و روایات کارلوس کاستاندا ریشه در حقیقت ندارند. با این حال جویندگان راستین معرفت میدانند که چنین سخنانی فقط از اهل قال بر میآید و هرچند کاستاندا خود نیز به همین گروه تعلق داشت و نتوانست از تعلیمات بینظیر دن خوان بهرهی کامل را ببرد، اما کتابهایش چراغ راهی برای سالکان حقیقی طریق شدند.
مدتها بود دلم میخواست آثار نایاب او را در اختیار علاقمندان قرار دهم و این مژده را به دوستداران معرفت ناب دن خوان میدهم که کتابهای بعدی این مجموعه نیز به ترتیب انتشار خواهند یافت. این کتاب همچون سایر آثار قبلی از سایت کتابراه قابل دریافت است:
دانلود کتاب از سایت کتابراه
دانلود نرم افزارهای کتابخوان کتابراه
در ادامه بخشی از کتاب تعلیمان دن خوان آورده شده:
پای یکی از صخرهها مردی را دیدم که روی زمین نشسته بود. صورتش تقریباً نیمرخ بود. به او نزدیک شدم و هنگامیکه در فاصلهی تقریباً ده فوتی او بودم، سرش را چرخاند و به من نگاه کرد. در جا متوقف شدم. چشمانش همان آبی بود که تا همین چند دقیقه قبل در آن شناور بودم! همان حجم عظیم و درخشش سیاه و طلایی را داشتند. سرش مثل یک توتفرنگی نوکتیز بود و پوستی سبز داشت با زگیلهای فراوان. به جز آن برآمدگی، سرش درست مثل سطح گیاه پیوت بود. روبهرویش ایستادم، خیره شده بودم و نمیتوانستم از او چشم بردارم. احساس میکردم عمداً با وزن چشمانش به قفسهی سینهام فشار میآورد. نمیتوانستم آب دهانم را قورت دهم، تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم. نگاهش را از من برگرداند. صدایش را شنیدم که با من حرف میزد. صدایش در ابتدا مثل خشخش ملایم نسیمی سبک بود. سپس آن را مثل موسیقی شنیدم، مانند ملودی اصوات گوناگون و «میدانستم » که دارد میگوید : «چی میخوای؟»
مقابلش زانو زدم، دربارهی زندگیام صحبت کردم و گریستم. دوباره به من نگاه کرد. احساس کردم با چشمانش مرا به سمت عقب هل میدهد و با خود اندیشیدم که این حتماً لحظهی مرگ من است. اشاره کرد که نزدیکتر بروم. قبل از اینکه قدمی به جلو بردارم، لحظهای تردید داشتم. همانطور که به او نزدیکتر میشدم، نگاهش را از من گرفت و پشت دستش را به من نشان داد. ملودی گفت: «نگاه کن!» حفرهی گردی در مرکز پشت دستش وجود داشت. ملودی دوباره گفت: «نگاه کن!» به آن حفره نگاه کردم و خودم را دیدم. بسیار پیر و نحیف بودم و دولا شده و نورهای درخشانی پیرامونم به چشم میخورد. سپس سه تا از آن جرقههای درخشان به من برخورد کردند. دو تا به سر و یکی به شانهی چپ. جسمی که در آن حفره بود، ناگهان کاملاً صاف شد تا زمانی که به صورت عمودی ایستاده بود و بعد ناگهان با حفره ناپدید شد.