مدتی بود گذارم به بازار بردهفروشان نیفتاده بود
به محکمهی عدالتی که کفهی ترازویش همیشه به یک سو سنگین است!
در گیر و دار گذر از زمین، دردِ آگاهی از وجودش همواره قلبم را میسوزاند
تب خیال رفتن ندارد و داغ زندگی هر روز سوزندهتر میشود
بازار غریبی است و قریب...
یک بار دیگر، «مردان خدا» اولین سنگ را بر میدارند
یک بار دیگر، به نامِ «خدا»، شیطانِ درونشان را آزاد میکنند
و یک بار دیگر، به نامِ «شیطان»، خدایِ درونشان را به زنجیر میکشند
«در بساطی که بساطی نیست،» و هیچکس خود نیست، خورشید را به لشکر کوردلان میفروشند، همانهایی که حرفشان از سپیدهدم تاریخ خریدارانی بنام داشته
همانها که حرفشان همیشه مهمتر از حقیقت بوده است،
همان حقیقتی که «مردان خدا» از بلندای قلههای زهد و ریا، نامش را فریاد میکنند، اما وقتش که برسد در پیشگاه سیاهدلان دارش میزنند، تکهتکهاش میکنند و میفروشندش
به هیچ، هیچ، هیچ....کاش به بهایی گزافتر...
خورشید یک است و آنها بسیار
آری! چرا باید هزاران را فروخت و یک را خرید؟!
شاید از همین روست که حتی خدایی که میپرستند اینجا غریب است...او یک است و آنها بسیار...
آری!
یک بار، فقط یک بار طلوع نکن ای تک ستارهی آسمان زمین
فقط یک بار، تا فرق یک و هزار معلوم شود...
اینک که در آینهی کهکشان خود را نگریستی، چه کسی میتواند تو را فریب دهد؟
نه ماه انتظار به پایان رسیده
داغ تولد، یک بار دیگر بر پیشانیام مهر میزند
«او» دستان سپیدش را به سویم دراز کرده و با چشمان نافذش وجودم را به درون میکشد
خود را به او میسپارم، میدانم که با همهی کوچک بودنش، با همهی یکی بودنش، بیکرانم خواهد کرد
مثل هر بار در اوجی بیهبوط، حتی با پاهای برهنه، حتی با بدنی عریان
«او» را انتخاب میکنم
و مثل هر بار، باز میگردم، با آغوشی سرشار ...
غزال رمضانی، بهار زمردین 1394، حوالی ...