پنج شنبه, نوامبر 21, 2024

زمزمه ها

  • آزادی...

    از غروب تابناک سه سال گذشت... و بر کسی پوشیده نیست که در این سال‌ها چه گذشت...قرن طلایه‌داران به پایان رسیده، تعداد نادان‌ها هر روز فزونی می‌گیرد و سقف گردون نه به آه مظلوم می‌شکافد و نه با ظلم ظالم...شعار زندگی و آزادی به ولنگاری و هرزگی بدل شد و اهالی حزب باد هر روز به جایی رو می‌کنند که سفره‌اش چرب‌تر باشد. ملت همیشه در صحنه که از طلوع تاریخ همواره به زنده باد و مرده بادی نو مشغول بوده‌اند، حالا دل به موجودی خوش کرده‌اند که فقط شکل دماغش را از اجدادش به ارث برده، وعده و وعید دادن را از سیاستنداران آموخته و با دشمنان خاندانش فالوده می‌خورد. دوران بهرام‌ و پرویز و سیامک و منوچهر به پایان رسیده و انکرالاصوات‌های کریه‌المنظر جایشان را گرفته‌اند.

  • با ستاره رفته...

    طوفان را دوست دارم. طوفان‌های کیهانی آدم را با خود به جاهایی می‌برند که رفتنش از عهده‌ی پای آدمیزاد بر نمی‌آید... بالاخره طوفانی که منتظرش بودم از راه رسید و مرا برد به قلب کهکشان کودکی...کهکشانی که مدتهاست ساکنش هستم، اما چند وقتی بود از قلبش دور شده بودم و در سیاهچاله‌ای گرفتار...البته سیاهچاله‌ی خوبی بود، از دور همه چیز واضحتر دیده می‌شود، مخصوصاً پوچی تمام فلسفه‌بافی‌ها در این ذره غبار. من هم دیگر نمی‌خواهم چیزی بدانم، نوری ببینم یا صدایی بشنوم...فقط می‌خواهم یک صدابشنوم و درخشش یک ستاره را ببینم: ستاره‌ی تپنده‌ی قلب کهکشان

  • باران های ماتریکس

    (نیو در حال ترک اتومبیل)
    ترینیتی: «خواهش می کنم نیو، تو باید به من اعتماد کنی...»
    نیو: «چرا؟»
    ترینیتی: «برای اینکه قبلاً هم اونجا بودی، تو اون راه رو می‌شناسی، می‌دونی دقیقاً به کجا ختم می‌شه، و من می‌دونم این جایی نیست که تو می‌خوای باشی...»
    ***
    هر بار که به زمین می‌آیم و در راه‌های زمینی گام بر می‌دارم، این جمله را با خود تکرار می‌کنم. این راه‌ها را می‌شناسم، دقیقاً می‌دانم به کجا ختم می‌شوند و می‌دانم که بذرهای امید را باید یک به یک از خاک بیرون کشید: چه فراخوان یک ماه باشد، چه تقابل خورشیدها، نبرد سایه‌ها یا نمایش نورها، شمارش معکوس برای پایانِ آغاز، یا ندایی برای شروع یک خاتمه...همه و همه دقیقاً به یک سرنوشت مشابه ختم می‌شوند....دست واقعیت پرده‌ی پندار را کنار می‌زند و...

  • بازار برده فروشان

    مدتی بود گذارم به بازار برده‌فروشان نیفتاده بود

    به محکمه‌ی عدالتی که کفه‌ی ترازویش همیشه به یک سو سنگین است!

    در گیر و دار گذر از زمین، دردِ آگاهی از وجودش همواره قلبم را می‌سوزاند

    تب خیال رفتن ندارد و داغ زندگی هر روز سوزنده‌تر می‌شود

  • پوسته

    صدای میلاد می‌آید

    حتی کهکشان‌ها نیز پوسته‌ی خود را می‌شکنند تا در دنیایی نو زاده شوند

    صدا نزدیک است، فقط یک ستاره می‌بینم، فقط یک نور در بیکران کهکشان

  • خواب های زمینی...

    «پرسشگر: اگر هم رویا و هم فرار از آن تصور است، پس راه خروج کدام است؟
    ماهاراج: هیچ نیازی به راه خروج نیست! آیا متوجه نیستید که راه فرار نیز بخشی از همین رویاست؟ تمام کاری که باید انجام دهید، این است که خواب را به عنوان خواب تشخیص دهید و بشناسید...»

    بخشی از کتاب من آن هستم، جلد اول

    زمام زمین، همیشه در دست تعداد معدودی بوده و خواهد بود. چه آنهایی که شعار مبارزه با ظلم را می‌دادند و چه آن‌هایی که خود دست‌اندر کار ستم بوده‌اند.

  • دُرّ یتیم

     

    سؤال: بزرگترین ریسک در زندگیتان چه بوده؟
    پاسخ : انتخاب زمین به عنوان سیاره‌ای برای زندگی...
    مدتی طول می کشد تا حاضران جواب را هضم کنند، البته فقط آنهایی که شنیده‌اند!

  • دوباره پرواز. . .

    و مسئله شجاعت است. . .

    شجاعت خاموش شدن، بازنگشتن،

    نه آمدن و نه رفتن. . .

  • روز سپید

    روزی سپید از راه رسید، طلوع حقیقتی دیگر در ماورای افق اوهام

    نوید بیداری اندک اندک از راه می رسد:

  • سال نو زمینی مبارک!

    فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
                      با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
    پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
                                  آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

    «حکيم عمر خيام نيشابوری»

    ياران و همراهان دوست داشتنی

  • سفر به غرب خورشید. . .

    در سفر به غرب خورشید، انتظار دیدار هیچ رهروی را ندارم

    اینجا راهی نیست که گذار انسان های زیادی به آن بیفتد

    زمین اسیر تکرار است و انسان اسیر عادت

    آن هنگام که به سوی آغاز راه افتادم، همه اشتیاقی فزاینده برای رفتن به سوی پایان داشتند

    و از مرگ زندگی مدتها می‌گذشت

     

  • سلام ستاره نیمروز...

    امشب در سایه‌سار خورشیدم...

    در افق روشن نشسته‌ام، با چشمان روشن به یک سلام ازلی

    می دانم دیر آمده‌ام، اما زمان را تا سرچشمه‌ی آغازش در خواهم نوردید، تا به وجود جاودانه‌ات بازگردم

    و می‌دانم که آسمان پرواز از چشمان تو می‌گذرد...

  • شاهد: ستاره کودک

    سکانس پایانی فیلم 2001، ادیسه‌ی فضایی که بر اساس کتاب آرتور سی کلارک ساخته شده است.

    در این سکانس شاهد تولد یک ستاره-کودک هستیم، یک کهکشان‌نورد راستین. شاهدی آگاه بر گستره‌ی جهان هستی که همه چیز را از دور می‌نگرد و می‌داند آنچه که می‌بیند چیزی به جز بازی سایه‌ها نیست...

  • شبانه ای برای ماه

     تقدیم به ماه، این فانوس همواره درخشان زمین:

    بی تو ای ماه،
    کدامین فانوس، سایه‌های ترس را از شب‌های زمین می‌زدود؟
    و جاذبه‌ی کدامین عشق، قلب اقیانوس‌ها را به خروش و طغیان وا می‌داشت؟

  • طلوع نسیم

     شب را دوست دارم،

    آن هنگام که نسیم در قلب ماه طلوع می‌کند

    ستارگان در سرچشمه‌ی شیرآگین کهکشان زلال می‌شوند

  • عبوراز سیاه چاله

    نمی‌دانم چرا همه از سیاه‌چاله‌ها می‌ترسند...الان دقیقاً در عمق یک سیاه‌چاله هستم...در حال غرق شدن... و برای دومین بار در زندگی از غرق شدن نمی‌ترسم...دیگر ترسی نمانده...دلم می‌خواهد بدانم آن طرف سیاه‌چاله چیست؟

    همیشه جاذبه‌ی زمین، یک بار هم جاذبه‌ی سیاه چاله، به امید یافتن کهکشانی جدید پر از شگفتی‌های غیرقابل تصور...

    پایان ارتباط...

    سکوت رادیویی...

  • عقب ماندگی روحی

    گذشته می‌آید، در لباس روزهایی که به یاد نمی‌آورم، اما می‌دانم وجود داشته‌اند...در هیئت کسانی که وقتی یار بودند و حالا فقط غریبه‌ای هستند که نمی‌دانند چرا به نظرشان آشنا می‌رسی...تلاش می‌کنند دوباره یار شوند اما دوباره اشتباه می‌کنند...شاید مثل بار قبل، شاید مثل بارهای قبل...

  • غروب تابناک

    در این غروب تابناک، قرن طلایه‌داران به پایان می‌رسد، اما طلوع جاودانه‌ی خورشیدش، در آغاز این قرن سیاهی و تباهی - قرن معتبر شدن گدایان- همچون شمعی همواره روشن است که شب درازِ سوگواران زندگی را روشنی می‌بخشد. در سده‌ای که پیش رو داریم، دست غارتگر فلک بیش از هر زمان دیگری به یغماگری مشغول است. از تلخ کردن کام آزادگان گرفته، تا نهادن زمام مراد به دست نادان‌هایی که هر روز تعدادشان افزون می‌گردد. فقرا فقیرتر می‌شوند، ستمکاران ستمکارتر و سقف گردون نه به آه مظلوم خواهد شکافت و نه به ظلم ظالم...

  • فریاد سکوت

    آنان که می‌دانند سکوت کرده‌اند
    و آنان که نمی‌دانند، از فریاد بلند این سکوت کر شده‌اند
    در دانستنِ ندانستن
    از پسِ این پیش‌گزینی چهل‌هزارساله،
    هنوز گیج و مبهوت آن اولین لحظه‌ام...

     

  • فصل پنجم، بهار

    بهار را در آستانه‌ی زمستان یافتم، در شبی سرد و بی‌پایان از شب‌های زمین،
    این بهار را به آفتاب بیرحم تابستان نخواهم داد
    تا دست یغماگر پاییز آن را به تاراج ببرد
    بهار در دشت کهکشان ادامه دارد، در افق روشن، در فصل پنجم...
    دور از چشمان نامحرم زمستان...

    غزال رمضانی، بهار یشمین 1396