گذشته میآید، در لباس روزهایی که به یاد نمیآورم، اما میدانم وجود داشتهاند...در هیئت کسانی که وقتی یار بودند و حالا فقط غریبهای هستند که نمیدانند چرا به نظرشان آشنا میرسی...تلاش میکنند دوباره یار شوند اما دوباره اشتباه میکنند...شاید مثل بار قبل، شاید مثل بارهای قبل...
و زمان تنها به عمق این خطوط حک شده بر روح میافزاید
اشتباهها تکرار میشوند، شادیها به اندوه و عشقها به نفرت بدل، دوستیها بر باد و پیوندها گسسته، چشم در برابر چشم....و به جای اینکه کنارت باشند، به پلهی نردبان بودن رضایت میدهند تا رویشان پا بگذاری و یک پله بالاتر بروی...وقتی برای بازگشت نمانده...
همیشه از اینکه به یاد نمی آورم این غریبههای آشنا را از کجا میشناسم خوشحالم، خواندن یک داستان تکراری....اما بعضی قصهها هستند با اینکه چند بار خواندی، باز هم میخوانی، شاید به این امید که آخر داستان عوض شود!
میشود؟
میشود...
با یک ذهن عقبمانده ...میشود، اما نه با یک روح عقبمانده
چه نعمتی است ذهن عقبمانده داشتن در همهمهی اذهان جلو رفته: پیشاپیش نسخهپیچیده، الگوهای تکراری از سر گرفته، در دایرهی قسمت مانده، بن بست...
قسمت...
شاید قسمت گذشته شایستهی همان گذشتههاست، وقتی نورنوردی نیست که راه سوم را انتخاب کند
و قسمت من شاید زندگی در ژرفای سیاهچالهای باشد که در دل خود نور جمع میکند، برای روزی در آینده...نه...برای همین زندگی، برای آخرین زندگی انسانی تا فقط یک لوح سفید در وجودم بماند، بیخاطره، بیبازگشت، بیتکرار
برای نگاشتن خطی نانوشته، طرحی نادیده، حیاتی نیافریده
در زهدان سیاهچاله به انتظار تولدم...
غزال رمضانی، بهار یشمین 1393