(نیو در حال ترک اتومبیل)
ترینیتی: «خواهش می کنم نیو، تو باید به من اعتماد کنی...»
نیو: «چرا؟»
ترینیتی: «برای اینکه قبلاً هم اونجا بودی، تو اون راه رو میشناسی، میدونی دقیقاً به کجا ختم میشه، و من میدونم این جایی نیست که تو میخوای باشی...»
***
هر بار که به زمین میآیم و در راههای زمینی گام بر میدارم، این جمله را با خود تکرار میکنم. این راهها را میشناسم، دقیقاً میدانم به کجا ختم میشوند و میدانم که بذرهای امید را باید یک به یک از خاک بیرون کشید: چه فراخوان یک ماه باشد، چه تقابل خورشیدها، نبرد سایهها یا نمایش نورها، شمارش معکوس برای پایانِ آغاز، یا ندایی برای شروع یک خاتمه...همه و همه دقیقاً به یک سرنوشت مشابه ختم میشوند....دست واقعیت پردهی پندار را کنار میزند و ...
بارانهای ماتریکس نتیجهای جز طوفان ندارند. باران ابتلائات ما را به گرداب سرنوشت میکشاند و سرانجام در دریای فراموشی غرق میشویم... اما من با همین باران، نهال بیسرنوشتی خویش را آبیاری میکنم. تا آن هنگام که به میوهی بیثمری بنشیند و شاخسار بلندش سقفِ آسمانِ زمین را بشکافد. از آن بالا خواهم رفت، تا آخرین شاخه و در این بیهمپروازی جاودانه پرواز خواهم کرد در سقوط از زمین...
نیسارگاداتا ماهاراج، بارانهای ماتریکس را اینچنین توصیف میکند: «همهی شما سرتاپا خیس هستید، زیرا به شدت باران میبارد. اما در دنیای من هوا همیشه خوب است. هیچ شب و روزی وجود ندارد و نه گرما و سرمایی. هیچ نوع نگرانی مرا مبتلا نمیکند و آنجا هیچ پشیمانی و ندامتی در کار نیست. ذهن من از افکار آزاد است، زیرا هیچ آرزو و تمنایی وجود ندارد که بردهی آن شوم...»
افق روشن، افق دوردست در همین نزدیکی است. آسمان منتظر طلوع من است...
غزال رمضانی، بهار یشمین 1395