قاصدکی رو در روی آینهی ماه
سایهاش سنگین، ندایش جانسوز
لبریز از آه گمشدگان...
گمشدگان...
گمشدگان را به زندان امن سرنوشت سپردهام
در کشتی پر حادثهی تقدیر خودخواسته
بر فراز امواج نسیان
غرق در شورآبِ فراموشی
از این دریا ابری به آسمان نمیرود
باران خاطرهای رو به مرگ است
خورشید به دیگرسو کوچیده
فانوسِِ ستاره به دست
از پیچ و خم کهکشانها گذشتم
در جستجوی گمشدگانم
به دنبال باران
در جستجو چه سود، آن زمان که گمشدگان در سودای سرگشتگی میسوزند؟
گمشدگان از ساحل آرامش میهراسند
از پیدا شدن
از رسیدن...
قاصدک، بگو از یافتن پشیمانم
از شناختن
از جستن و یافتن و نیافتن
در رویا، رویایی دیدم
و به یاد نیاوردن را به یاد آوردم...
غزال رمضانی، بهار یشمین 1394