در سالهای اخیر که به ترجمه و نشر کتب عرفانی مشغول بودهام، بسیاری از خوانندگان از طرق گوناگون برایم پیام ارسال کرده و خواهان معرفی یک استاد معنوی بودهاند. هرچند در مقدمۀ بیشتر کتابهایی که ترجمه کردهام، مخصوصاً مجموعۀ تعلیمات دن خوان، بارها دربارۀ اساتید دروغین هشدار داده و رهجویان را به تمسک به استاد حقیقی که بیتردید در قالب انسانی نمیگنجد تشویق نمودهام، اما تا آنجا که توانستم باز هم پاسخ تکتک مخاطبان را داده و دوباره آنها را به سوی گوروی راستین رهنمون ساختهام. با این حال به نظر میرسد نگاشتن یک مقاله بتواند به بسیاری از ابهاماتی که در این زمینه وجود دارد، پاسخ دهد و حقیقتجویان تازهنفس را با ابعاد گوناگون این مقوله آشنا سازد.
شاید در وهلۀ اول اینطور به نظر برسد که در قلمرو بیزمان و بیمکان سلوک، تاریخ و جغرافیا مسائلی بیربط به عرفان باشند، اما اگر میخواهیم در یک برهۀ زمانی و مکانی خاص به دنبال استاد معنوی بگردیم، بدون شک باید اشرافی کامل به جامعهای که در آن زندگی میکنیم داشته باشیم. این جملۀ زندهنام علی حاتمی در هر مقولهای کاربرد دارد که در دیالوگی در فیلم کمالالملک گفت: «همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید...» چه بخواهیم یا نه، باید روزی چشم به این حقایق تلخ بگشاییم و از خواب غفلت برخیزیم...
ابتدا بیایید بپرسیم در کدام سرزمین و در کدامین زمان به دنبال استاد معنوی هستیم؟
در مملکتی که روزی ایران نام داشت و اکنون ویران؟ در سرزمینی پر از تصورات خودبزرگبینانه که هنر نزد ایرانیان است و بس؟ در خاکی باقیمانده از کشورگشاییهای «کوروش فضول» و ویرانگریهای «اسکندر روانپریش» و تاراج ترک و مغول و عرب و عجم و خودی و بیگانه؟ (اگر تاریخ را مطالعه کنید، خواهید دید فضولیهای همین جناب کوروش بود که خاک سپاهان را آلوده به حضور جهودان بیمقدار و پولپرست کرد و تعفنی که خاک آنجا را فرا گرفته، فقط به حضور سلسلۀ منحوس صفویه محدود نمیشود) در الگوی اجتماعی شکلگرفته از دوران خانمانبرانداز صفویه که روسپیان کسب و کار رسمی داشتند و مالیات میدادند و کودکان تبدیل به بردۀ جنسی میشدند؟ آن هم در سلسلهای که ادعای مسلمانی داشت و سرسلسلهاش سفیهی به نام شیخ صفیالدین اردبیلی بود؟ در سرزمینی که تصویر یک مفسد فیالارض، یک عیاش زنباره که نیمی از مملکت ایران را به فنا داده و مردم را به فقر و فلاکت و بیماری کشانده، هنوز روی کاسه و بشقاب نقش میشود و قیمتی گزاف هم دارد؟ منظور ناصرالدین شاه از سلسلۀ ویرانگر قاجاریه است... و جالبتر اینکه حتی در دوران معاصر، نوادگان و بازماندگان این خاندان ویرانگر نه تنها به اصل و نسب خود افتخار میکنند، بلکه مردم نیز به دیدۀ احترام و بزرگی به آنها نگاه میکنند! در کشوری که مردم کمر همت به قتل هموطن خود بستهاند؟ ترکان و اقوام گوناگون این سرزمین را به فنا دادند و هنوز هم برای قوم و همشهری خودشان کار میکنند، نه برای وطن... و این دعوای قومیتی بین تمامی اقوام این سرزمین جاری و ساریست... به خاطر سود و منفعت بیشتر، بیکیفیتترین کودها و آفتکشها به خورد خاک و محصول و مردم داده میشود، به بهانۀ تحریم و دلار هزینههای زندگی سر به فلک کشیده و پزشکها به جای قسم بقراط با ابلیس همپیمان میشوند... و آنچه که در طول قرنها بیش از هر چیزی در جامعۀ ایران خودنمایی کرده، صفت ریاکاری بوده که اکنون تا خرخره گریبان این مملکت را گرفته است...از نابودی طبیعت نگوییم که ایرانیان با خاک وطنشان همچون خاک دشمن برخورد میکنند...این تنها بخش کوچکی از فروپاشی اجتماعی در ابعاد گوناگون این سرزمین است که اگر بخواهیم به جزئیات آن بپردازیم، مثنوی هفتاد من خواهد شد.
و اکنون در چنین قلمرویی که شاید اغلب مردم به دنبال راهی برای گذاشتن کلاه سر دیگری هستند تا پول بیشتری بهدست آورند، آن هم با استعداد ذاتی ایرانیان در ایجاد روشهای بدیع کلاهبرداری، آیا امیدی برای یافتن یک استاد معنوی هست؟ اصلاً برای کلاهبرداری چه جایی بهتر از طریق و عرفان؟ صحبت از هیچ و پوچ و توهمات و فروختن زمان به بهایی گزاف. هر کس که زمان را به شما میفروشد رهزن است، نه استاد... هیچ چیز در این دنیا غیرممکن نیست و نمیگویم دیگر هیچ استادی باقی نمانده، اما وقتی «حامی» هست، رفتن به سراغ اساتید انسانی کملطفی بزرگی است. و اما مقولۀ عرفان در این سرزمین سابقهای بس رنجآور دارد که بهتر است از جزئیات آن صرف نظر کنیم. فقط به گفتن این نکته بسنده میکنم که باید دید سیر و سلوک در این سرزمین چه راهی را طی کرده که اکنون هر کس که نفسش از جای گرم بلند میشود و پولش از پارو بالا میرود، به دنبال «مُد عرفان» است و حتی صاحبنظران در این زمینه میگویند کسی به دنبال عرفان میآید که دیگر هیچ کم و کاستی در زندگی ندارد و حالا به دنبال پرسشهای عافیتسوز است! نمیدانم این چه سریاست که با توجه به تجربیات شخصی، آنها که خود را سردمدار عرفان میدانند، حتماً جزو مرفهین دردمند هستند. اصلاً اگر مرفه دردمند نباشند، نمیشود. (مرفه بیدرد هم از آن عبارات مضحک است زیرا هر به ظاهر مرفهی که من دیدم، پر از درد است، حتی اگر خودش خبر نداشته باشد. چه بسا که همین غفلت بزرگترین درد اوست). درست مثل تمام دیگر چیزهایی که در حلقۀ همین مرفهان دردمند دور میزند. از جمله موسیقی و سایر هنرها. و اینچنین است که بسیاری بر این باورند من هم مرفه دردمند هستم، غافل از اینکه ثروت حقیقی من طریقی است که مرا از چنگال سارقان روح رهانید و دردی اگر هست، از جنس این جهان نیست...
در سرزمینی که مغز مردمش با یک برنامۀ دو ساعتی ماهواره شستوشو داده میشود و همگی ناگهان به این نتیجه میرسند که باید سگ داشته باشند، چهرۀ زنها از فرط عملهای «زشتی» (به زعم خودشان زیبایی) تبدیل به دیو و عفریت شده، فضای آلودۀ اینستاگرام سواد خواندن و نوشتن و حرف زدن و شنیدن را از مردم گرفته، مدعیان معنویات هر لحظه قیمت دلار و بورس و بیتکوین را چک میکنند، چند استاد حقیقی یافت میشود؟ اصلاً وقتی استاد اعظم هست، چرا باید به سراغ رهزنان طریق رفت؟ هنوز به تجربۀ بیشتری نیاز دارید؟ چند نااستاد دیگر را باید ببینید و پای ادعاهای دروغینشان بنشینید تا سرانجام به سراغ استاد اصلی بروید؟ چه وقت میخواهید قصد حقیقی یادگیری را در خود پرورش دهید تا ابر و باد و مه و خورشید و فلک آنچه را که نیاز دارید به شما بیاموزند؟ دن خوان میگوید سالک آنچه را که نیاز دارد خواهد یافت، این یافتن حتماً نباید در ابعاد جسمانی باشد. اگر بصیرت خود را پرورش دهید، در و دیوار با شما سخن خواهند گفت. از طرفی هم ماهاراج و هم دن خوان سالک را از بودن به دنبال تجربیات بیشتر در دنیای انسانی بر حذر میدارند و دن خوان بارها به کاستاندا تأکید میکند که سالک باید کمترین اثر را در این دنیا از خود به جای بگذارد. هر قدر افراد بیشتری را بشناسید، انرژی بیشتری از دست خواهید داد. دنیای سالک دنیای تجرید است، نه ازدحام. شخصاً بر این باورم که نیسارگاداتا ماهاراج و دن خوان ماتوس هر آنچه را که لازم است گفتهاند، مخصوصاً دن خوان که از ظرایفی در طریق سخن میگوید که کمتر کسی با چنین صراحتی به آنها اشاره کرده. وقتی دروغین بودن این دنیا را با جان و دل بپذیرید، دیگر به دنبال یافتن استاد انسانی نخواهید بود، و از همه مهمتر، به جایی خواهید رسید که میتوانید در ابعاد زمانی گوناگون با استادان مختلف همنشین شوید و از کراماتشان بهرهمند گردید. لازمۀ تمام اینها برقراری سکوت درون و دوری جستن از فضای به شدت مسموم جامعۀ انسانی کنونی است که با اعتیاد به فضای مجازی، آلودگی ذهنش را صدچندان کرده است.
در این باب میتوان ده کتاب هم نگاشت و سخن هنوز به پایان نرسد... اگر علاقهمند به مطالعۀ کتاب من آن هستم، اثر نیسارگاداتا ماهاراج و مجموعه تعلیمات دن خوان اثر کارلوس کاستاندا هستید، میتوانید آنها را از سایت کتابراه دانلود نمایید و رها از ترس مواجهه با رهزنان و ریاکاران، از دانش فرازمان و فرامکان این دو استاد حقیقی بهرهمند شوید. جهت حسن ختام، به بیتی از حافظ بسنده میکنم که بسیار بهتر از من حق مطلب را ادا کرده است.
آن شد که بارِ منتِ مَلّاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است...