خطایی در ماتریکس...
مرور گذشته یا حل شدن در حال؟
بررسی دو مقولهی «مرور» و «سپاسگزاری» در مکتب معرفت دن خوان
کتاب «کرانهی فعال بیکرانگی» حاوی رازهای بسیاری است و هرچند که کاستاندا ذاتاً فردی محتاط است و بی تردید برخی سخنان دن خوان از تیغ سانسور او در امان نمانده، اما اصل مطلب چه آشکارا و چه در پرده بیان شده: « چون خطایی کرد با خود، گشت پیدا کاینات/ علت ایجاد عالم پس خطایی بیش نیست...» (شمس مغربی)
کاستاندا در کتاب «کرانهی فعال بیکرانگی» بخشی را به مقولهی سپاسگزاری اختصاص داده و سخنان دن خوان را دربارهی قدردانی و جبران زحمات کسانی که فکر میکنیم دینی به آنها داریم، مطرح نموده است. افرادی که این آثار را دنبال کردهاند، می دانند در طریق معرفت شمنان مکزیک باستان، تمرینی نیز به عنوان «مرور» وجود دارد و فرد در انجام این تمرین باید تمام خاطرات و تعاملاتی را که با افراد گوناگون داشته، به روشی خاص و با انجام حرکاتی مخصوص مرور کند تا انرژی خود را باز ستانده و در واقع به نوعی رد پای خود را از گذشته محو نماید. اما آیا انجام این کارها در دورانی که ما زندگی میکنیم، به رهایی میانجامد یا اسارت؟
در این مقاله قصد دارم به این دو اصل متناقض مکتب دن خوان بپردازم و با توجه به تجربیات شخصی و مقایسهی این رویکردها با اصلِ «در حال بودن» و اجتناب از گذشته در عرفان شرقی، در حد توان برخی نکات را روشن کنم. در تمام مدتی که به ترجمه و انتقال آثار و احوال طریق معرفت مشغول بودم، هرگز زبان به تحسین و ستایش چیزی نگشودم که شخصاً آن را تجربه و لمس نکرده باشم و هر آنچه که تا کنون در اختیار خوانندگان قرار گرفته، مورد راستیآزمایی و تجربهی مستقیم و بی واسطه بوده، از «قدرت حال» تا «من آن هستم» و معرفت «دن خوان». در بینظیر بودن مکتب دن خوان هیچ تردیدی نیست، مخصوصاً که گام به گام با عرفان پارسی همراه است و مسائلی که به آنها پرداختهام، بیشتر در گذر زمان و گسترهی مکان نیازمند بازنگری دوبارهاند و بی تردید در زمان و مکان خود تمریناتی بجا و مفید فایده بودهاند. به یاد داشته باشیم ما در وانفسایی زندگی می کنیم که شیادان و رهزنانِ به ظاهر عارف، گوی سبقت را از سالکان راستین ربودهاند و برای پر کردن جیبشان، به هر ترفندی دست میزنند. جای تعجبی نیست که عارفنماها اشراق را هدفی دور و بعید مینمایانند و فقط به دنبال جمع کردن شاگرد و فالوور هستند!
در هزارهی ستارگان دروغین و چهرههای هزار چهره و آلوده شدن سرشت آدمی به ویروس غفلت و غرق شدن در فضای مجازی مضاعف، سخن گفتن از معرفت و دنبال کردن طریق، در حکم مقایسه چیزی کم از عرضه کردن دانش کیهانی به انسان نیواندرتال ندارد، چه بسا که انسان نیواندرتال در بسیاری از جهات از ما جلوتر بود.
اینکه ما در جهان تناقضات زندگی میکنیم، برای خردمندان و اهل اندیشه امری بارز و روشن است، بنابراین نمیشود انتظار داشت معرفت شمنان مکزیک باستان نیز از این وضع مصون باشد. همانطور که در مقدمههای این آثار بارها اشاره کردهام، وجه تشابه عرفان دن خوان با عرفان شرقی و ایرانی کاملاً آشکار است. یکی از جنبه های شاخص این شباهت، پذیرش جبر در سرنوشت و اسارت آدمی در دست نیروهای گوناگون است که نمونههای این جبرباوری در آثار ادبی ما مصداقهای فراوان دارد و در متون قبلی مفصلاً به آنها پرداختهام. اما در جایی که معرفت شرقی ما را به زیستن در لحظهی حال و اجتناب از گذشته رهنمون میشود، دن خوان که نمایندهی معرفتی چندین هزار ساله است، ما را به مرور گذشته آن هم به منظور تجمیع انرژی فرا میخواند. انتخاب بین این دو روش یک مسئلهی شخصی است، اما برای روشن شدن موضوع به چند نکته اشاره میکنم:
آیا عمده مشکلات ما از غرق شدن در گذشته نشأت نمیگیرند؟ مرور چندین و چندبارهی گذشته، با هر ترفند و تکنیکی، چه پیامدی میتواند داشته باشد به جز باز شدن زخمهای ناسور تجربیات ناخوشایند یا حتی حسرت تکرار تجربیات خوشایند؟ مسئله فقط ناخوشیها و غصهها نیستند، بلکه لحظات شادی و سرخوشی نیز به نوعی ما را اسیر خود میکنند و با این کار گویی وارد غاری میشویم که پایانی ندارد و هر چه به راه ادامه میدهیم، به تعداد مسیرهای فرعی و دالانهای غار افزوده میشود. آیا سالک با این کار انرژی خود را تجمیع میکند یا فقط زمان بیشتری در وجودش رسوب میکند؟ آن هم در شرایطی که نه عرفان شرقی و نه مکتب دن خوان، سالک را به انباشته کردن زمان رهنمون نمیشوند و سالک باید به قدری چابک باشد تا سرانجام بتواند در آن لحظهی سرنوشتساز، از دایرهی زمان و اسارت چرخ فلک برهد.
البته تردیدی نیست که تعمق و ژرفنگری در حالات و تجربیات زندگی و سرچشمهی این جدایی بیپایان و درد بیدرمان و ورود به وادی کشف و شهود، مقولهای کاملاً متفاوت است و معتقدم آنگونه که مولانا میگوید، چونکه صد آید نود هم پیش ماست... دور زدن گذشته و اجتناب واقعی از آن و درک راستین لحظه حال، همچون اکسیری عمل میکند که تجربیات گذشته را حل نموده و با اینکه غیرقابل باور است، حتی میتواند گذشته را متحول سازد، آینده که جای خود دارد...دقت داشته باشید که من از تغییر سخن نمیگویم، بلکه کلمهی تحول را به کار میبرم و آنها که حال را لمس کردهاند، میدانند تحول چه در گذشته و چه آینده، در وجود خودشان لمس میشود، حتی اگر به ظاهر هیچ چیز تغییری نکند و دن خوان نیز در جایی به کاستاندا میگوید تمام تجربیات سالک در خود او صورت میگیرد نه خارج از او. با اینکه اشراق امری کاملاً شخصی محسوب میشود و شرایط برای هر فرد متفاوت است، با این حال دنبال کنندگان طریق معرفت دن خوان را از انجام تمرین مرور بر حذر میدارم و اگر این کار را انجام دادید و نتیجهای نگرفتید، خود را به جریان رودخانهی زندگی که در لحظهی حال جاریست بسپارید، مطمئن باشید سرشار از انرژی خواهید شد، آن هم بسیار بیشتر از شرایطی که زمان خود را صرف مرور گذشته کردهاید.
مسئلهی بعدی، مقولهی سپاسگزاری است، مخصوصاً از افرادی که سالهاست آنها را ندیدهایم یا به هر دلیلی چه با خاطرهای خوش یا تلخ، از ایشان جدا شدهایم.
در مکتب دن خوان از طرفی اصرار بر این است که از تعامل مستقیم با انسانها اجتناب شود و ما آغازکنندهی چیزی نباشیم. صد البته در جهانی که همه چیز در آن نوعی خطا به نظر میرسد، این کار رویکردی کاملاً منطقی به شمار میرود، اما از طرف دیگر فرد را به شخم زدن گذشته و زنده کردن خاطرات تلخ و شیرین هدایت میکند. مگر دن خوان نمیگوید همنوعان ما جادوگران سیاه هستند؟ مگر ما در جبر مطلقی زندگی نمیکنیم که حاکم سرنوشت سالک و به طور کلی انسانهاست؟ او در جایی به کاستاندا میگوید من فقط با کسانی سر و کار دارم که شخصیتشان مرده است یا به عبارت بهتر بیدار شدهاند، پس انجام چنین کاری آن هم در دوران کنونی که در ادامهی مقاله بیشتر به توضیح وضعیت بحرانی آن خواهم پرداخت، چه سودی میتواند داشته باشد؟ در عرفان شرقی این به اصطلاح جادوگران سیاه، به عنوان عوام، مردم نادان، زاهد ظاهرپرست و عناوین متعدد دیگر معرفی شدهاند و به طور کل به همان مفهومی اشاره دارند که در ماتریکس به آن پرداخته شده: زندانیهای زندان ماتریکس که چون حقیقت را نمیدانند و سیستم (سرنوشت) هدایت آنها را در دست دارد، به طور بالقوه دشمن سالک یا کسی هستند که به دنبال حقیقت و خروج از این زندان نامرئی است، چرا که آنها به صورت ناخودآگاه با هر کس که به دنبال آزادی باشد، همچون دشمن برخورد کرده و در کار او مانع تراشی میکنند و چه بسا او را نابود میسازند.
آنچه که جالب توجه مینماید، پذیرش سلطهی بی چون و چرای سرنوشت بر رفتار و حرکات آدمی در هر دو طریق معرفت است. پس اگر ما در چنین دنیایی زندگی میکنیم و چارهای به جز دنبال کردن کورکورانهی مسیر سرنوشت نداریم و حتی زمانی که بیدار میشویم و در و دیوار این زندان نامرئی را با تمام وجود لمس میکنیم، باز هم همان سرنوشت را دنبال میکنیم، منتهی با این بیداری و اشراق که در عین اسیر بودن، آزادیم تا راه خروج از این زندان را دنبال کنیم، چه لزومی دارد به سراغ «درگذشتگان» برویم تا زخمهای کهنه دردناکتر از هر زمانی سر باز کنند؟ قاتل و مقتول، ستمگر و ستمدیده، ضارب و مضروب و هر وضعیت دو جانبهی دیگری در دنیای انسانها، امری از پیش تعیین شده است و هیچکس با عرق جبین و کد یمین نیکوکار و ستمکار نمیشود. پاسخ من به افرادی که برای این مدعا به دنبال دلیل و برهانند، فقط یک کلمه است: استرولوژی یا طالع شناسی. خیام که خود استرولوژر چیره دستی بود و به نتایج شگفتآوری در این زمینه رسیده بود، به خوبی این وضعیت را در یکی از رباعیات خود ذکر کرده:
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
از آنجا که در مقدمهی کتاب «دومین حلقهی قدرت» به این مقوله پرداختهام، از توضیحات بیشتر پرهیز میکنم و ذهن خواننده را از این دوگانگی و سکهی دورو، به وضعیت «آن» جلب میکنم که نه این است و نه آن... نه خوب و نه بد، نه خیر و نه شر...
اینجا از به کار بردن عبارت «درگذشتگان» دو منظور دارم: اول کسانی که ارتباطمان به هر نوعی با آنها قطع شده و به گذشتهی ما مربوط هستند و نمیخواهیم سر و کاری با ایشان داشته باشیم و به واقع «در» «گذشته» هستند... دوم افرادی که فوت شدهاند... انسانها نمیدانند از زمانی که قبرستان و سنگ قبر اختراع شد، چه خیانتی به مردگان و زندگان شده. تبعات این امر به قدری هولناک است که توضیح آن نیاز به مثنوی هفتاد من دارد و «شاهدان» به خوبی میبینند که در نتیجهی این کار، جهان انسانها تبدیل به چه کابوس مخوفی شده. بیتردید همهی ما ابلهانی را میشناسیم که بر سر مزار مردگان میروند و مشکلات خود را با مشتی استخوان پوسیده مطرح میکنند و حتی از آنها میخواهند که کمکشان کنند! در بعضی مواقع با نیروی قصد شرارتبار یا به ظاهر خیرخواهانهی خود به خواستهشان نیز میرسند و همان موقع است که ایمان میآورند آن مرده به ایشان کمک کرده و هر روز سر به جان مردهها میگذارند... منظور من از اشاره به این موضوع، افرادی نیست که هر از گاهی برای ادای احترام و گرامیداشت خاطر فردِ درگذشته، سر قبر او حاضر می شوند و دسته گلی برایش می برند، بلکه از دیوانگانی سخن میگویم که هر روز با کولهباری از خواهش و تمنا آرامش مردگان را بر هم می زنند. کاش قانونی برای زندانی کردن این دیوانگان زنجیری و قاتلان زندگی وجود داشت تا دست از سر مردگان بر دارند و برآورده شدن خواستههای حقیرانه و در اکثر موارد شرورانهی خود را به دست سرنوشت بسپارند. این افراد، متکبران و خودخواهانی درجه یک هستند که میخواهند همه چیز در دنیا طبق خواستهی آنها پیش برود و پررویی ایشان تا حدی است که اگر از دست شان بر آید، سبک زندگی و مرگ دیگران را نیز تعیین میکنند و این خیال واهی را در سر می پرورانند که همگان باید مثل آنها فکر کنند و سیستم عقیدتی پوسیده ایشان را باور داشته باشند.
افرادی که حتی به مردگان رحم نمیکنند، آن هم در حالی که بر اساس باورهای دینیشان ظاهراً معتقدند دست مردگان از دنیا کوتاه است، چگونه ممکن است زندگان را به حال خود بگذارند؟ اینها همان کسانی هستند که هر روز برای اطرافیان شان نقشهای میکشند فقط برای اینکه بیکار نمانند. به راستی که بزرگترین فضیلت در این دنیا، این است که انسانها را به حال خودشان گذاشت، مخصوصاً در فکر و اندیشهمان. اگر در مکاتب عرفانی به ساکت کردن ذهن و خاموش کردن گفت و گوی درون تا این حد تأکید میشود، به این دلیل است که عارفان چهرهی راستین این هیولای افسارگسیخته را دیدهاند و نیک میدانند اگر این دیو دیوانه مهار نشود، چه فجایعی به بار خواهد آورد.
و اما درگذشتگان دیگر... نمونهای که کاستاندا در کتاب آورده و سراغ آن دو دختر رفته، بهترین مثال در این زمینه است. گمان میکنید کاری که او به توصیهی دن خوان انجام داد، واقعاً رهاییبخش است؟ گرفتن یک هدیهی گران که هر روز جلوی چشم کسی باشد که قصد ندارید تا آخر عمر دوباره او را ببینید، چه پیامدی میتواند داشته باشد به جز تجمیع انرژیهای ناخوشایند و حسرتهای تمام نشدنی؟ انجام این کار ریشهی آرزوها را نخواهد خشکاند، بلکه درختی تناور را به بار خواهد رساند که میوهی آن چیزی به جز حسرتها و تمناهای بیشتر نیست. گذشته با «حل شدن» و «پاک شدن» متحول میشود، نه با انجام کاری که فرد دوباره و دوباره آن را به خاطر بیاورد...
و اما مهم ترین مسئلهای که سالک در این مقوله باید به آن توجه کند، زمان و مکان است... ابتدا به زمان میپردازیم، این عنصر اسرارآمیز و پر رمز و راز که دن خوان نیز در جایی به کاستاندا میگوید دورههای زمانی گوناگون، تأثیرات متفاوتی بر جریان انرژی جهان هستی دارند. این نکته را به خاطر داشته باشید که دوران تعامل کاستاندا با دن خوان به دهه های 60 و 70 میلادی باز میگردد. جهان را قبل از سال دو هزار تصور کنید. درست است که مشکلات بشر تمامی ندارند، اما آنچه که هزارهی جدید را از آن سالهای طلایی متفاوت میسازد، سلطهی فضای مجازی و تبعات ویرانگر آن بر روان آدمی و زندگی اوست. آدمها راه می روند و از خود سلفی میگیرند و در شبکههای ضداجتماعی به اشتراک میگذارند و به واقع شاهد این هستیم که همین لباس زیباست، نشان آدمیت! آیا در دورانی که سطح انرژی جهانی و انسانها، در این دنیای رو به زوال و تباهی تا این حد نزول کرده، مرور گذشته و رفتن به سراغ آدمهایی که معلوم نیست این سیل ویرانگر آنها را تبدیل به هیولا کرده یا زیر فشار آن له شدهاند، راه را بر سالک هموار میکند یا او را در گرداب تنشهای دیگر گرفتار؟ در زمانهای که اکثریت انسانها تبدیل به ماشین زباله جمعکن شدهاند و فقط میخواهند از هر کس و هر جا که شده چیزی بدست آورند، یا به اصطلاح بهتر، «بکنند»، شخم زدن گذشته کاری جنون آمیز به نظر میرسد.
همهی اینها کم بود که شیوع یک ویروس، به ویروسهای جهل و غفلت و توهم نامیرایی انسان نیز اضافه شد.
اینها فقط اشاراتی کوتاه به اوضاع آشفتهی دوران کنونی بودند و اگر بخواهیم به تمامی تبعات ناخوشایند آغاز «عصر دلو» بپردازیم، حاصل کار چندین و چند کتاب وزین خواهد بود! عصری که علیرغم آنچه تصور میشود، دوران برتری و اشاعه خرد و دانش نیست، بلکه روزگار نابودی آخرین ذره از خرد و دانشی است که در «عصر حوت» کسب کردهایم و اگر هم برتری و شیوعی در کار باشد، از آنِ خرابی هاست، نه آبادیها...
و اما مهمتر از زمان، به مکان بپردازیم و فراموش نکنیم که اینجا «ایران» است... این نام حاوی چنان تاریخ دردآور و آلوده به لکهی ننگ خود فروشان، وطنفروشان، بیگانهپرستان و حاکمان ظالم و ستمکاری است که تمام مرثیههای عالم برای گفتن از درد و رنجش کافی نیست. در این میان سرگذشت آزادگان و حامیان این سرزمین مصیبت بارتر است، و حتی اگر آنچنان که خیام میگوید دستمان به فلک میرسید تا از نو فلکی دیگر بسازیم و «آزاده به کام دل خود رسیدی آسان»، همان بهتر که چرخ فلک را از چرخهی حیات ساقط میکردیم و به فکر آدم و عالمی دیگر نمیبودیم تا نه ستمکاری باشد و نه ستمکشی. حاصل تاخت و تاز مغول و رومی و عرب و عجم و دست یغماگر فلک همین است که امروز آن را میبینیم: مردمی ستمدیده، عارفان و سالکان و آزادگانی هر چند انگشت شمار و اکثریتی ستمکار، که دست پروردههایشان میشوند خرده ستمگرانی حقیر و حاکمانی بیرحم، از همان دوران هخامنشی که این قدر به آن مینازیم گرفته، تا فرداهایی نامعلوم. «شاهدان» باید بگویند خاصیت این خاک چیست که همه با آن همچون غنیمتیِ بدست آمده از جنگ رفتار میکنند و کمر همت به قتل و نابودیاش بستهاند. صفت عمومی ایرانیان را نیز نباید نادیده گرفت: «کاسهی داغتر از آش». مصداقهای بارز این امر به قدری زیاد است که از پرداختن به جزئیات اجتناب نموده و فقط به گفتن این نکته بسنده میکنم در جامعهای این چنین بیریشه (اینکه نگذاشتند ریشهدار شود بماند) که یک اپلیکیشن موبایلی ظرف کمتر از سه سال اینچنین بنیادش را ویران کرده، در شرایطی که همان اکثریت ستمکار و حریص چشم ندارند یک سیب سرخ در دست آدم ببینند، در سرزمینی که اگر به کسی رو بدهی حتی فرش زیر پایت را جمع میکند و میبرد، در این بنبست خاورمیانه که جریان مخرب افکار آدمیان در بنبست کینه و انتقامجویی به دام افتاده و چشم و گوششان از دیدن و شنیدن حقیقت کور شده، در این گرداب سهمگین انرژیهای منفی و ویرانگر، کدام سالک عاقلی به مرورِ گذشته و رفتن به سراغ «درگذشتگان» میپردازد؟
این درست است که سلوک و جنون را میتوان مترادف یکدیگر دانست و گفتن این سخنان در روزگار سروری بیت کوین و دلار و ادبیات رکیک و پر از ناسزای کوچه و خیابان نیز جنونی دیگر به نظر میرسد، اما هدف از طی طریق، رسیدن به مقصد و رهیدن است، نه درست کردن هزارتوهای بیسرانجام و بیراهههای نافرجام، آن هم با ایجاد چرخههای جدید در گذشتههایی که بهتر است به حال خود رها شوند. گذشته را باید رها کرد، آنچنان که اگر زغالی افروخته را با دست برهنه گرفته باشیم، آن را فی الحال به زمین می اندازیم...
غزال رمضانی، بهار زرین 1400، افق رویداد