زمین، مروارید غلتان ساحل کهکشان، تیلهی سبزآبی میز بازی خدایان، پردهی خیالات و کابوسهای بیپایان، اردوگاه ابدی ارواح سرگردان،سکوی پرواز افقهای کیهانی...
زمین جان، روزت مبارک.
نمی دونم ما باید بابت رنجی که اینجا می کشیم از دست تو ناراحت باشیم، یا تو باید به خاطر رفتاری که با خودمون و تو داریم ما رو سرزنش کنی...شاید هم هیچکدوم...متشکرم که هستی فرزند عشق، کاش این عشق به جدایی نمیرسید تا تو تنها نمونی...
در کنارت هستم، کنار تو و عشقزادهها، چقدر کم هستن، چقدر نیستن...اما چه خوب شد پسر بهار رو توی دامنت جا دادی تا وقتی دختر تابستون از راه میرسه تنها نباشه و بتونن با هم بازی کنن...تو قایم باشک پاییز و زمستون، لم دادن زیر کرسی آفتاب چه لذتی داره...