کتاب الکترونیک «تعلیمات دن خوان» اولین کتاب از مجموعه آثار «کارلوس کاستاندا» منتشر شد.
مجموعه آثار این نویسنده مشهور امریکایی که اصالتاً اهل پرو است، سالهاست که دیگر تجدید چاپ نشده و همواره مورد علاقه دوستداران کتب مربوط به عرفان و مسائل ماوراءالطبیعه بوده است. آشنایی او با مکاتب عرفانی سرخپوستان مکزیک به واسطه تحقیقات دانشگاهیاش بود و به آشنایی او با دُن خوان ماتوس، یک سرخپوست سونورایی، انجامید. او تجربیات خود را در چندین کتاب به انتشار رساند که همگی دربرگیرنده آموزشهای منحصر به فردی است که دن خوان به او داده.
مدتها بود دلم میخواست آثار نایاب او را در اختیار علاقمندان به کتاب قرار دهم و این مژده را به دوستداران آثار کاستاندا میدهم که کتابهای بعدی او نیز به ترتیب انتشار خواهند یافت. این کتاب را نیز می توانید مانند آثار قبلی از سایت کتابراه دانلود نمایید:
دانلود کتاب از سایت کتابراه
دانلود نرم افزارهای کتابخوان کتابراه
در ادامه بخشی از کتاب آورده شده:
پای یکی از صخرهها مردی را دیدم که روی زمین نشسته بود. صورتش تقریباً نیمرخ بود. به او نزدیک شدم و هنگامیکه در فاصلة تقریباً ده فوتی او بودم، سرش را چرخاند و به من نگاه کرد. در جا متوقف شدم. چشمانش همان آبی بود که تا همین چند دقیقه قبل در آن شناور بودم! همان حجم عظیم و درخشش سیاه و طلایی را داشتند. سرش مثل یک توتفرنگی نوکتیز بود و پوستی سبز داشت با زگیلهای فراوان. به جز آن برآمدگی، سرش درست مثل سطح گیاه پیوت بود. روبهرویش ایستادم، خیره شده بودم و نمیتوانستم از او چشم بردارم. احساس میکردم عمداً با وزن چشمانش به قفسة سینهام فشار میآورد. نمیتوانستم آب دهانم را قورت دهم، تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم. نگاهش را از من برگرداند. صدایش را شنیدم که با من حرف میزد. صدایش در ابتدا مثل خشخش ملایم نسیمی سبک بود. سپس آن را مثل موسیقی شنیدم، مانند ملودی اصوات گوناگون و «میدانستم» که دارد میگوید: «چی میخوای؟»
مقابلش زانو زدم، دربارة زندگیام صحبت کردم و گریستم. دوباره به من نگاه کرد. احساس کردم با چشمانش مرا به سمت عقب هل میدهد و با خود اندیشیدم که این حتماً لحظة مرگ من است. اشاره کرد که نزدیکتر بروم. قبل از اینکه قدمی به جلو بردارم، لحظهای تردید داشتم. همانطور که به او نزدیکتر میشدم، نگاهش را از من گرفت و پشت دستش را به من نشان داد. ملودی گفت: «نگاه کن!» حفرة گردی در مرکز پشت دستش وجود داشت. ملودی دوباره گفت: «نگاه کن!» به آن حفره نگاه کردم و خودم را دیدم. بسیار پیر و نحیف بودم و دولا شده و نورهای درخشانی پیرامونم به چشم میخورد. سپس سه تا از آن جرقههای درخشان به من برخورد کردند. دو تا به سر و یکی به شانة چپ. جسمی که در آن حفره بود، ناگهان کاملاً صاف شد تا زمانی که به صورت عمودی ایستاده بود و بعد ناگهان با حفره ناپدید شد.